
واعظ قزوینی
شمارهٔ ۴۰۶
۱
باشد بکشت عمر تو برق فنا نفس
هردم که سرزند نه بذکر خدا نفس
۲
گردم زنی ز عشق، ز هستی ببند لب؛
در بحر غوطه ور نتوان گشت با نفس
۳
دردم چنان گداخت، که نتوان شناختن
کاین صورت منست در آیینه یا نفس
۴
دیوار تن شکسته ز سیلاب زندگی
زان دم بدم کناره گزیند زما نفس
۵
افتد چنانکه عضو برون رفته یی بجا
هردم چنان ز پیریم آید بجا نفس
۶
با ما همیشه واعظ از آن در کشاکش است
خواهد که خویش را کشد از دست ما نفس
نظرات