
واعظ قزوینی
شمارهٔ ۴۱۱
۱
درفشان گردد چو دانا، در سخن، خاموش باش
ابر نیسان لب چو بگشاید، صدف سان گوش باش
۲
بحر رحمت تا زهر موجی در آغوشت کشد
زیر بار خلق، چون کشتی سراپا دوش باش
۳
نیستی جز خار، اگر باشی ز سر تا پا زبان
گل اگر خواهی که باشی، پای تا سرگوش باش
۴
هست هر موی سفیدی برتو دندانی ز مرگ
میخورد امروز یا فردا، سرت با هوش باش
۵
طبعت از شوخی، اگر میل خودآرایی کند
از حریر خوی نرم خویش، دیباپوش باش
۶
چند با شمع سخن در ظلمتآباد جهان
خودنمایی میکنی واعظ، دگر خاموش باش
نظرات