
واعظ قزوینی
شمارهٔ ۴۲
۱
نیست غیر از وصل آبی آتش جوش مرا
مرهمی جز دوست نبود زخم آغوش مرا
۲
بر سرم سودای جانان، بسکه پا افشرده است
باده پرزور نتواند برد هوش مرا
۳
شد ز خامی در سر کار هوس عهد شباب
تندی این آتش آخر ریخت سر جوش مرا
۴
در کشاکش از نهاد سخت خویشم سر بسر
نیست غیر از خویش باری چون کمان دوش مرا
۵
بود و نابود مرا از بس به غارت برده دوست
می توان پرسید ازو حرف فراموش مرا
۶
می چکد خون از دم تیغ زبانها خلق را
نیست واعظ هیچ پند از پنبه به، گوش مرا
تصاویر و صوت

نظرات