واعظ قزوینی

واعظ قزوینی

شمارهٔ ۴۲۴

۱

نشود عاشق از فغان خاموش

کار دریا بود همیشه خروش

۲

سخن از عشق، پخته میگردد

آب دایم خورد ز آتش جوش

۳

کی شوی بزم شاه را قابل؟

نشوی تا ز اشک گوهر پوش

۴

نتوانی گریختن زین تن

بسکه تنگت کشیده در آغوش

۵

صبح پیری دمید، و از دم مرگ

میشود شمع هستیت خاموش

۶

چشم دل را ز خاک شاه و گدا

هست گیتی دکان سرمه فروش

۷

کشت ای دل ترا غم دنیا

باده تلخ پند من مینوش

۸

چه غم رزق؟ کآسمان و زمین

میکشند آب و دانه تو بدوش!

۹

حرف دنیا چو بگذرد واعظ

نیست دری ترا چو پنبه بگوش

تصاویر و صوت

نظرات