
واعظ قزوینی
شمارهٔ ۴۲۶
۱
دل از خیال دوست، ندادم بفکر خویش
آغوش خاطری نگشادم بفکر خویش
۲
از پایه بلند ز خود بیخبر شدن
افتادم آن قدر که فتادم بفکر خویش
۳
اخراج کرد غیرتم از شهر ننگ و نام
تا رخصت خیال تو دادم بفکر خویش
۴
تا ناخن خدنگ توام بود در نظر
از دل چه عقده ها که گشادم، بفکر خویش
۵
خود جاده ایم کعبه مقصود خویش را
منظور اوست، زینکه فتادم بفکر خویش
۶
واعظ ز خوشدلی چو اثر نیست در جهان
در کنج غم نشسته و، شادم بفکر خویش
تصاویر و صوت

نظرات