
واعظ قزوینی
شمارهٔ ۴۳۲
۱
غیر از خدنگ مرگ، که آن راست جان غرض
کس را نگشته است روا در جهان غرض
۲
باور مکن میان دو همدم یگانگی
چندانکه بر نخاسته است از میان غرض
۳
تا حرف بی غرض نبود، نیست کارگر؛
باشد چو سنگ، بر دم تیغ زبان غرض
۴
صورت برای معنی دل بسته است تن
نبود بغیر آینه ز آیینه دان غرض
۵
کس را بود کدام غرض در جهان دگر؟
زین به که بر نیاید ازین ناکسان غرض
۶
گیرد ز خاک، بی غرضی روی عزتت
خاکت کند بفرق زهر آستان غرض
۷
در چاهسار فتنه و آشوب روزگار
گیرد ترا ز دست تأمل عنان غرض
۸
واعظ شود ز بیغرضی هر غرض روا
اما بشرط آنکه نباشد در آن غرض
نظرات