
واعظ قزوینی
شمارهٔ ۴۳۷
۱
ای مستی شباب، ترا کرده باب وعظ
برگ خزان برای تو باشد کتاب وعظ
۲
ای آنکه برده غفلت دنیا ترا ز هوش
بر روی دل چرا نفشانی گلاب وعظ؟!
۳
چشمت ز خواب بیخبری وا نمیشود
تا چهره حیات نشویی بآب وعظ
۴
چون شد سواد موی تو روشن، میسر است
آیینه بر گرفتن و، خواندن کتاب وعظ
۵
این دیو نفس بدرگ وارونه کار را
از خویش دور ساز، به تیر شهاب وعظ
۶
چون شمع جا بمحفل قربت نمیدهند
تا نفگنی برشته جان پیچ و تاب وعظ
۷
با صدمه عتاب الهی چه میکنی؟
از نازکی چون طبع ترا نیست تاب وعظ
۸
سیلاب گریه را نتواند روان کند
از کوهسار سختی دل، جز سحاب وعظ
۹
در مدرس زمانه، دوموگشتی و، همان
نشناختی سیاه و سفید از کتاب وعظ
۱۰
واعظ، ز زهد خشک جهانی مکدر است
تر کن دماغ پیر و جوان، از شراب وعظ
نظرات