
واعظ قزوینی
شمارهٔ ۴۴۳
۱
کسی ز خلق نباشد، چو خسروان قانع
که گشته اند بدنیا، ز ترک آن قانع؟!
۲
زدست طعنه مجنون، چه سان رهد عقل؟!
که شد بسقف گل، از سقف آسمان قانع
۳
خورد بنانخورش عزت قناعت نان
کسی که گشته ز دنیا به نیم نان قانع
۴
بصدر خانه ء دلها همیشه جا دارد
شود ز صدر کسی گر بآستان قانع
۵
بجامه چرکنی جسم بایدش تن داد
هر آنکسی که ز جانان شود بجان قانع
۶
سخن چو از دو زبانی رود نکوتر پیش
قلم نگشته از آن رو بیک زبان قانع
۷
هزار تیر ملامت خریده بر دل ریش
مصاف دیده نگردیده بیک کمان قانع!
۸
دگر چگونه کند دعوی خرد واعظ
که گشته است ز صحرا بخان و مان قانع؟!
نظرات