
واعظ قزوینی
شمارهٔ ۴۵۰
۱
عهد شباب رفت و، نشد هیچ کار حیف!
دست طلب نچید گلی زین بهار حیف!
۲
عمر دراز رفت و، نشد فکر توشه یی
از دست شد طناب و، نبستیم بار حیف!
۳
با این سیاه رویی و آلوده دامنی
رفتیم همچو سیل ازین کوهسار حیف!
۴
داریم چشم گریه ز یاران بروز مرگ
ما خود بروز خود نگرستیم زار حیف!
۵
شد عمر و، آه حسرتی از دل نشد بلند
نخلی نکاشتیم درین جویبار حیف!
۶
آن مستی جوانی و، این ضعف پیری است
ما را دمی ز عمر نیامد بکار حیف!
۷
فرداست اینکه قدر شناسان دردمند
خواهند گفت:«حیف ز واعظ هزار حیف »!
نظرات