
واعظ قزوینی
شمارهٔ ۴۶۴
۱
چشم پیکانت، نگاهی کرده روزی سوی دل
زحم هرگز بر ندارد چشم خویش از روی دل
۲
بسکه طومار سخن پیچیده در دل مانده است
تارها شد از زبانم، باز گردد سوی دل
۳
یاد شوخی های مژگان تو بیدارش کند
گر شود بالین بخت خفته ام زانوی دل
۴
استخوانم از فشار تنگنای روزگار
همچو نقش بوریا جا کرده در پهلوی دل
۵
یک نفس واعظ برو شاگردی آیینه کن
نیک و بد را رو بسوی خود کن، از یکروی دل
نظرات