
واعظ قزوینی
شمارهٔ ۴۶۹
۱
گر شود صبح رخش، مجلس فروز خانه ام
شمع را خواهند بردن مرده از کاشانه ام
۲
روزگارم خنده رو آمد ببالین هر صباح
شام بیرون رفت چون دود سیاه از خانه ام
۳
بسکه از بند حصار شهر وحشت میکند
میرمد از حلقه زنجیر خود دیوانه ام
۴
از مکافات ستم روشندلان ایمن نیند
شمع لرزد بر خود، از بیتابی پروانه ام
۵
خانه خواه هر بلا واعظ منم در شهر عشق
منزلی سیلاب را نبود بجز ویرانه ام
نظرات