
واعظ قزوینی
شمارهٔ ۴۷
۱
گداخت آتش عشق تو مغز جان مرا
گشود درد تو طومار استخوان مرا
۲
نه آنچنان ز غمت روزگار من تلخ است
که آورد بزبان غیر، داستان مرا
۳
ز بسکه یافته ام فیض ها ز تنهایی
ندیده است کسی با اثر فغان مرا
۴
چنان ز غیر تو ای بی وفا گریزانم
که در ره تو نگیرد کسی نشان مرا
۵
ز من نماند بغیر از غبار دل واعظ
ز بس گداخت غمش جسم ناتوان مرا
نظرات