
واعظ قزوینی
شمارهٔ ۴۷۸
۱
ز بس نومیدی، از امیدهای خویشتن دیدم
ز امیدی که هم در ناامیدی هست، نومیدم
۲
بسان غنچه بودم تنگدل دایم ز خودسازی
چو گل، برداشتم از خویشتن تا دست، خندیدم
۳
فزونی مینمود اول، بچشمم بیشتر، اما
زیاد آمد کمی با عقل خود وقتی که سنجیدم
نظرات