
واعظ قزوینی
شمارهٔ ۴۷۹
۱
چو رنگ خویش، هردم انقلاب ساکنی دارم
چو جوش باده دایم اضطراب ساکنی دارم
۲
ز خود هر چند بگریزم، همان در بند خود باشم
رم آهوی تصویرم، شتاب ساکنی دارم
۳
مباش ای ساحل غم، چشم بر راهم؛که من کشتی
بسان جوهر تیغش در آب ساکنی دارم
۴
دلم چون ساغر چشمت نه هر جاییست در محفل
برو ساقی، که من جام شراب ساکنی دارم
۵
بیابان کرد شهر هستیم را چشم آهویی
که از بس حیرتش موج سراب ساکنی دارم
۶
نباشد پای رفتن از دل من، بیقراری را
چو زلف خوبرویان پیچ و تاب ساکنی دارم
۷
ز بس در گرد کلفت مانده ام از ناتوانیها
چو جوش سبزه در خاک اضطراب ساکنی دارم
۸
نیامد عمر بر سر واعظ ایام جدایی را
ز بخت بد، چه چرخ و آفتاب ساکنی دارم؟!
نظرات
جهن یزداد