واعظ قزوینی

واعظ قزوینی

شمارهٔ ۴۸۵

۱

سرهنگ مصر گوشه نشینی کنون منم

پا تا به پیچ کوچه عزلت ز دامنم

۲

از نرمیم، بگردن بدخواه خود کمند

گردم چو تند بر سر خود، تیغ دشمنم

۳

بر ابر، چشم دانه ام از بهر خویش نیست

ترسم که برق سیر نگردد ز خرمنم

۴

دل خون شود ز حسرت آن چشم سرمه دار

هر گه که شام هجر درآید ز روزنم

۵

بهر سخن به کار نیامد مرا زبان

اکنون بکار آمده بهر گزیدنم

۶

منظور ما ز ترک جهان، نیست جز جهان

چون باز بهر صید بود، چشم بستنم

۷

خاک است خاک، در لحد، اکنون نه اوست او!

آنکس که از غرور همیزد منم منم!

۸

واعظ بناله میکنم از جای کوه را

کو زور و حشمتی که دل از خویشتن برکنم؟!

تصاویر و صوت

نظرات