
واعظ قزوینی
شمارهٔ ۴۸۸
۱
برآ ز خانه، که از خان و مان خویش برآیم
بحرف زودتر آ، تا بخویش دیرتر آیم
۲
اگر عتاب نمایی تو، من بتاب در افتم
اگر ز جای در آیی تو، من ز پای درآیم
۳
بدست و پا زدن این ره نمیرسد بنهایت
مگر تمام شود عمر و، در رهت به سر آیم
۴
ز رشک اینکه مبادا ترحمت به دل آید
چنین شکسته نمیخواهمت که در نظر آیم
۵
ز حیرت گل رویت، اگر ز کار نیفتم
بگو، ز عهده، بی طاقتی چگونه برآیم؟!
۶
چسان ز دیدن واعظ دل چو سنگ تو سوزد؟
نمانده آن قدر از هستیم، که در نظر آیم!
نظرات