
واعظ قزوینی
شمارهٔ ۴۹۸
۱
برده است از بسکه فکر آن نگار جانیم
گشته موی کاسه زانو خط پیشانیم
۲
این رگ گردن که من از اهل دانش دیده ام
می توان برد ای فلاطون رشک بر نادانیم
۳
در محبت بر نمی آید بلا با صبر من
بس نباشد سیلی، از بس تشنه ویرانیم
۴
از پی تحصیل رزق ما عرق ریزد سحاب
روز و شب چون ابر، من در گریه از بی نانیم
۵
جای بال افشانی من، عالم تجرید بود
کرده واعظ پای بند این جهان فانیم
نظرات