واعظ قزوینی

واعظ قزوینی

شمارهٔ ۵۰۱

۱

چنان زشتم، که ترسم چشم رحمت ننگرد سویم

مگر فردا کشد رنگ خجالت پرده بر رویم

۲

اقامت چون توان کردن، چو آمد نوبت پیری؟

درین میدان قد خم گشته چوگانست و، من گویم!

۳

چنان در بستر افتادگی بر خویش میبالم

که تنگی میکند بر تن، لباس نقش پهلویم

۴

ندانستم ز حیرت یار کی برخاست از مجلس؟

تپیدن‌های دل هرچند زد دستی به پهلویم!

۵

چنان افشرده ذوق بردباری پا بدل واعظ

که نتواند دگر از جای کندن حرف بدگویم

تصاویر و صوت

نظرات