
واعظ قزوینی
شمارهٔ ۵۰۳
۱
درست نیست گشودن به خنده لب چندان
که خویش را شکند، پسته چون شود خندان
۲
به ملک صبر ترا خاتم سلیمانیست
جگر شود چو نگیندان گوهر دندان
۳
تو یوسفی و، جهان بقا ترا مصر است
چنانکه صلب و رحم چاه و، این جهان زندان
۴
زمانه ایست که چون آمد آمد دشمن
بری چو نام گدایی، کنند دربندان!
۵
توان گرفت به سرکوب ازین بخیلان زر
توان گر آب گرفتن به پتک از سندان!
۶
چو کنده شد ز وطن دل، دگر نسازد کار
چه عقده واکند از جا، چو کنده شود دندان؟!
۷
فتاده ز آن غم لیلی بگردن مجنون
که کار عشق نمی آید از خردمندان
۸
چو پا بمصر عزیز نهاد یوسف، گفت:
نبود مسند دولت براحت زندان!
۹
ز فکر رشته روزی، دگر چه تاب خوری
چو گشت درج دهن خالی از در دندان؟!
۱۰
مدار صحبت این عاقلان بخود داریست
کجاست حلقه اطفال و مجمع رندان
۱۱
ازین باین دو سه مصراع خوشدلم واعظ
که بسته چشم پدر از عیوب فرزندان
نظرات