واعظ قزوینی

واعظ قزوینی

شمارهٔ ۵۰۹

۱

در تنم گردید داغش دردمند استخوان

درد افتاده است در جسمم ببند استخوان

۲

تا نیابد راه بیرون شد، ز جسمم درد او

عقده هایم کرده چون نی کوچه بند استخوان

۳

تا عنان گیرش نگردد، لذت آسودگی

درد از جسمم برون تازد سمند استخوان

۴

نیست جان غافلت را آگهی از مغز کار

ورنه چون موران نگشتی پای بند استخوان

۵

در میان دردها واعظ بسی گردیده ام

درد عشق است اینکه می افتد پسند استخوان

تصاویر و صوت

نظرات