
واعظ قزوینی
شمارهٔ ۵۲۶
۱
گشت چو معمار فیض، بانی بنیان حسن
بست ز مژگان کج، طره بر ایوان حسن
۲
گشته پریشانی از حلقه زلفش عیان
عشق برآورده است، سر ز گریبان حسن
۳
کشتی دل، گو بکن فکر شکستن درست
کز عرق شرم اوست، شورش توفان حسن
۴
آن گل سیراب را، چهره بسی نازکست
ای نظر پاک عشق، جان تو و، جان حسن
۵
گرمی بازار حسن، هست ز سودای عشق
شورش سودای عشق، هم ز نمکدان حسن
۶
بر رخش آخر نشست، گرد خط عنبرین
شد لب لعلش هم از، خاک نشینان حسن
۷
واعظ اگر از رخش، چشم بپوشد رواست
خاسته گرد خط از رفتن دوران حسن
نظرات