
واعظ قزوینی
شمارهٔ ۵۲۸
۱
شمع بینش که مرا بود جهان ز آن روشن
مشکل اکنون کندم تا سر مژگان روشن
۲
روزنش را نبود چشم بخورشید سیاه
کلبه یی کان بود از مقدم یاران روشن
۳
از هم ریخت جفا، خاطر بیرحمان جمع،
سرمه ام کرد وفا، چشم نکویان روشن
۴
. . .
با چراغی که شود ز آتش دونان روشن
۵
خوش درین گلخن تنگ آتشم افسرده، مگر
کندش عشق بدامان بیابان روشن!
۶
بنگر از نقطه هر مردمک این حرف عیان
که سیه خانه گیتی است بانسان روشن!
۷
با کهن جامه بساز ای شه اقلیم رضا
که باین کهنه شود مشعل ایمان روشن
۸
نه همین لاله شد از داغ بعینه همه چشم
میشود ز آن گل رو چشم گلستان روشن
۹
چون سر شمع که سازند پریشان واعظ
کلبه ما شود از وضع پریشان روشن
نظرات