واعظ قزوینی

واعظ قزوینی

شمارهٔ ۵۳۴

۱

بهار آمد، که جوشد ز آتش دل باز خون من

گل رعنا شود، چسبانده مشق جنون من

۲

بشد نخل دعایم روشناس عالم بالا

تو گویی بید مجنونست، آه سرنگون من

۳

مشو از عار در دیوان محشر منکر قتلم

که محضر دارد از دامان گلگون تو، خون من

۴

باین کوتاه دستیهای طالع، چشم آن دارم

که گیرد دامن وصل تو، اشک لاله گون من

۵

چسان دل از خم ابروی خونریز تو بردارم

که نتواند چکیدن از دم تیغ تو خون من؟

۶

ز آه عاجزان ترسیده چشمم آنچنان واعظ

که میلرزم بخود، دشمن چو میگردد زبون من

تصاویر و صوت

نظرات