واعظ قزوینی

واعظ قزوینی

شمارهٔ ۵۳۹

۱

دمی ز آن پیش کآید چون حباب جان زتن بیرون

ازین دریای پرآشوب، ای دل خیمه زن بیرون

۲

چو نوری کز سواد مردمک روشن برون آید

ازین ظلمت سرا پاکیزه می باید شدن بیرون

۳

بود هر قطره سوی رحمت او چشم امیدی

سرشکی کآید از شرم گناه از چشم من بیرون

۴

نگردد بی سفر هرگز، کمالی مرد را حاصل

نفس کی حرف گردد، تا نیاید از دهن بیرون؟

۵

چو بلبل تا شوند اهل جهان از دل ثنا خوانت

مکش چون رنگ گل، پا از گلیم خویشتن بیرون

۶

میا از خانه بیرون بی قبا، ای شوخ بی پروا!

که معنی در لباس لفظ آید از دهن بیرون

۷

چنان پابست کرد از حرف، جانان جمله را واعظ

که نتواند شدن از محفل یاران سخن بیرون

تصاویر و صوت

نظرات