
واعظ قزوینی
شمارهٔ ۵۴
۱
وعده کردی که بگیری به نگاهی جان را
دل ما نیست، چرا می شکنی پیمان را؟
۲
همه چون سرو ببالند بخود، گر شمرم
خاربست سرکوی تو،صفت خوبان را
۳
چون سیه مار که در برج کبوتر باشد
داده سودای تو رم از سر ما، سامان را
۴
شرح احوال، سراسر بتو زان ننویسم
کر کفم نامه ز شوق تو کشد دامان را
۵
کند از سختی مرد است دم تیغ عدو
زرهی نیست به از جوهر خود مردان را
۶
از غم عشق، همین فیض مرا بس واعظ
کز دل تنگ، برون کرد غم دوران را
نظرات