واعظ قزوینی

واعظ قزوینی

شمارهٔ ۵۴۸

۱

نیست بلبل چو من و، گل نه چنانست که تو؛

بر رخ گل، عرق شبنم از آنست که تو

۲

آتشین چهره گذشتی ز چمن صبحدمی،

چمن از دیده نرگس نگرانست که تو

۳

بنگاهی مگر از خاک رهش برگیری،

لیکن این لطف از آن بر تو گرانست که تو

۴

نتوانی نظری چشم ز خود برداری

گلشن حسن تو سیراب از آنست که تو

۵

هر نفس مینگری بر خود و، میبالی از آن

داغها در جگر لاله، ستانست که تو

۶

بسکه مشغول خودی، سیر گلستان نکنی،

نیم سوز است اگر لاله، از آنست که تو

۷

نکنی سوی چمن یک نگه از ناز تمام،

باز گلها همه را چشم بر آنست که تو

۸

باغ را آب لطافت دهی از جلوه ناز،

با زمین گیری، از آن سرو روانست که تو

۹

برده یی صبر و قرار از همه خوبان چمن،

دود برخاسته از سبزه، گمانست که تو

۱۰

آتشی در چمن انداخته یی، کاین گل روست؛

لیکن آتش نتوان گفت چنانست که تو!

تصاویر و صوت

نظرات