
واعظ قزوینی
شمارهٔ ۵۵۸
۱
کشد رشکم، اگر دانم کس احوال مرا دیده
که هرکس بیندم احوال، پندارم ترا دیده
۲
گر از نادیدنش سوزد، جزای این ستم باشد
که افگند از گل آن چهره در آتش مرا دیده
۳
چرا چون دل نباشد خون چکان پیوست چشم من
زهر تار نگاه خویش میدانی چها دیده
۴
گل نظاره یی نتواند از باغ رخش چیدن
ز بس گم کرده در بزم وصالش دست و پا دیده
۵
نباشد فیض مژگانی که چشم از غیر خواباند
کم از فیضی که شاهنشاه از بال هما دیده
۶
ز بس گردیده پر، ویرانه دل از غبار غم
کند خونابه دل را خیال توتیا دیده
۷
ز هر نقش قدم واعظ بره چاهی است، چون نرگس
مده از کف عصا و، بر مدار از پیش پا دیده
تصاویر و صوت

نظرات