
واعظ قزوینی
شمارهٔ ۵۷۴
۱
بغیر بیکسیم نیست در جهان یاری
که عقده ام بگشاید ز رشته کاری
۲
ز زیر بال هما همتم گذشت چنان
که بگذرند ز پای شکسته دیواری
۳
بغیر دیده حسرت، بملک و مال جهان
در این زمانه ندیدیم چشم بیداری
۴
ز من تر است از آن خصم خشک مغز، که من
چو آب نشکند از نرمیم بپا خاری
۵
ز گند مرده دلانم دماغ مختل شد
کجاست روی مزاری و پشت دیواری
۶
ز سیل کثرت مردم، ز گرد کلفت خلق
کجاست قله کوهی و، رخنه غاری
۷
زمانه مشتری روی کار هر جنسی است
که کوته است نظرها ز غور هر کاری
۸
گزیده بسکه نگه های منتم، شده است
بدیده حلقه هر چشم رخنه ماری
۹
جواب مطلب کس، رسم این بزرگان نیست
خوشا فغان جگر سوز پای کهساری
۱۰
بسان خشت ز قالب، شود ز تفرقه جمع
دلی که ساخت ز دنیا بچار دیواری
۱۱
ز شادکامی دشمن دگر چه غم واعظ؟
مرا که همچو غم دوست هست غمخواری!
نظرات