
واعظ قزوینی
شمارهٔ ۵۷۹
۱
میبرد هر دم دلم را، غمزه غارتگری
میرود هر قطره خونم، بجوی خنجری
۲
درد خود را گر کنم قسمت، جهانی را بس است
میتواند شد شکست من، شکست لشکری
۳
کشتی دل، چون ز دریا غمت بیرون رود؟
همچو یاد کوه تمکین تو، دارد لنگری؟!
۴
بسکه لبریزم ز یاد غمزه خونریز او
هر رگی گردیده بر جسم ضعیفم نشتری
۵
خویش را برداشت از خاک مذلت روز حشر
هرکه در راه خدا بگرفت دست دیگری
۶
غم چنان بر کشور هستی هجوم آورده است
هرکه در راه خدا بگرفت دست دیگری
۷
غم چنان بر کشور هستی هجوم آورده است
کز دلم تنها توانی دید عرض لشکری
۸
درد اگر باشد کسی را، پادشاهی گو مباش
واعظ از حق نان خشکی خواهد و، چشم تری!
تصاویر و صوت

نظرات