واعظ قزوینی

واعظ قزوینی

شمارهٔ ۵۸۵

۱

کیم من؟ بیدلی، بیچاره‌ای، از خویش دلگیری!

به آب تیغ خوبان تشنه‌ای، از جان خود سیری!

۲

(ز سر تا پا گنه کارم، ندارم عذر تقصیری

ز چشم افتاده یارم، رفیقان چیست تدبیری؟)

۳

نثار جان بدست و، دیده خواهش بره دارم

که ایمایی رسد از گوشه ابروی شمشیری

۴

دلم می‌رفت و، می نالید هر عضوم ز دنبالش

به آهنگی که، نالد از پی دیوانه زنجیری

۵

زبان خامه اش، گر بشکند در هم، عجب نبود

مصور گر کند از رنگ من پرداز تصویری!

۶

حیات تازه‌ای از هر خرامش یافتم واعظ

به پای سرو بالایش نکردم مردن سیری!

تصاویر و صوت

نظرات