واعظ قزوینی

واعظ قزوینی

شمارهٔ ۵۹۴

۱

چون ز صحرای عدم گشت بتن جان راضی؟

گوهر ار بحر چرا شد به نگیندان راضی؟!

۲

سنگ چیم کرد کسی بهتر ازین خلق جماد؟

اوست مجنون که نگردد به بیابان راضی!

۳

میکند شانه ز سر پنجه شیران، ترسم

که شود این سر شوریده بسامان راضی

۴

دردمندان، پی جان تن به مذلت ندهند

بود بیدرد که گردید بدرمان راضی

۵

مرد دنیا نکند میل بعقبی هرگز

نشود گلخنی آری بگلستان راضی

۶

دل شب، دیده چو بر آتش دل آب زند

آتشم نیست بصد دیده گریان راضی

۷

عالمی ریزه خور سفره فیضش باشند

آنکه از سفره دنیاست بیک نان راضی

۸

چه کنی شکوه تنگی؟ که نگردد گوهر

نشود تا بصدف قطره باران راضی!

۹

قطره در جیب صدف، تاج سر افسر شد

ای سرسر بهوا، شو به گریبان راضی

۱۰

سرفراز آنکه بدرها ندود بهر طمع

کم ز سر نیست، شود پا چو بدامان راضی

۱۱

دم ز حاجت نزند، لب بطلب نگشاید

هر که گردد بدم آب و لب نان راضی

۱۲

واعظ از بسکه گرفته است بوحشت الفت

شد بکم خدمتی، از خدمت یاران راضی

تصاویر و صوت

نظرات