
واعظ قزوینی
شمارهٔ ۶۰۹
۱
چه دوداست آن ترا بر گرد لب از خط ریحانی
گرفتت باغ حسن آتش مگر ز آن لعل رمانی
۲
بیاد خال او تار نگه در دیده ام گردد
بگرد مردمک دایم چو زنار سلیمانی
۳
از آن لب گر سخن مشکل برآید، هست حق با او
که بر آتش زدن از کس نمی آید بآسانی
۴
سبکتر گو نگاه عجز در رخسار او گردد
که آن گلشن عرق بندی شده است از چین پیشانی
۵
چه آبادی طمع میداری از ملک دلی کآنجا
ز هر سو برنخیزد دودی از آه پشیمانی؟!
۶
نمیگیرد بجز دست تهی دامان دولت را
بمشتاقان دنیا مال دنیا باد ارزانی
۷
ز یمن ترک، ما را چون سلیمان تخت آسایش
روان در اوج همت شد، بباد دامن افشانی
۸
مرا سرگشتگی، دست از گریبان بر نمیدارد
بسنگ من، فلاخن گشته زنار سلیمانی
۹
گر اوراق حواس خویش را شیرازه میخواهی
مده واعظ ز کف هرگز سر زلف پریشانی
نظرات