واعظ قزوینی

واعظ قزوینی

شمارهٔ ۶۱۰

۱

تو کز طول امل در بند جمع مال و سامانی

ترا به ز آستین تنگدستان نیست همیانی!

۲

چه گل خوشتر دماغ همت را زینکه هر ساعت

دهان بهر طلب پیش تو بگشاید پریشانی؟!

۳

ببدمستی سرت را میخورد این روزگار آخر

تو دایم از سبک مغزی همان چون پسته خندانی!

۴

بود نقش این سخن، بر گنبد سبز حباب ای دل

که تا آباد میگردی، ز باد مرگ ویرانی!

۵

نباشد جامه گوهر نگارت برتن، ای غافل

سگ نفست فرو برده است، هر سو برتو دندانی!

۶

بغیر از راحت نومیدی از غیر خدا، دیگر

ز ابنای زمان هرگز کسی نشنیده احسانی!

۷

ترا کز رشته طول أمل، آتش بسر سوزد

بروز خویشتن چون شمع باید چشم گریانی!

۸

چو دندان نعمتی داری، منال از نان خشک خود

کدامین نانخورش زین به، که با دندان خوری نانی؟!

۹

ز تیغ خصم باکم نیست، لیکن میکشد اینم

که زخمم واکند هر دم دهان در پیش درمانی!

۱۰

ز بس دوری معانی راست باهم دعوی خوبی

بهر جا مصرعی کردم رقم، گردید دیوانی!

۱۱

اگر خواهی ز دانایان شماری خویش را، واعظ

ز دانایی همینت بس که دانی اینکه نادانی!

تصاویر و صوت

نظرات