
واعظ قزوینی
شمارهٔ ۶۱۷
۱
تن ز هم پاشید و، فکر پوشش آن میکنی
ریش جو گندم شد و، اندیشهٔ نان میکنی
۲
وقت پشت پا زدن شد، میزنی خود دست و پا
وقت ترک سر رسید و، فکر سامان میکنی؟
۳
تا جوانی زور بر ره کن، که ده زور دگر
از عصا این قوت پا دستگردان میکنی
۴
این چنین کز کبر خود را میبری بر آسمان
خویشتن را عاقبت با خاک یکسان میکنی
۵
شمع کاهد بیشتر، چندان که تابانتر شود
زینهار افزون مکن خود را، که نقصان میکنی
۶
بر سر راهی و، میجویی همان راه معاش
بر لب گوری کنون، فکر لب نان میکنی
۷
بیجوی کردار، داری چشم رحمت از کریم
تخم ناافشانده واعظ، فکر باران میکنی؟!
تصاویر و صوت

نظرات