واعظ قزوینی

واعظ قزوینی

شمارهٔ ۶۲۹

۱

چون تن درست بود، گو مباش دنیایی

که هیچ نیست به دست تو، به ز گیرایی!

۲

چگونه چشم ندارم ز تیره‌روزان فیض؟

که میل سرمه بود شمع راه بینایی!

۳

بگیر گوشه عزلت، اگر جهانگیری

توان گرفتن، این ملک را، به تنهایی

۴

ز چشم خلق جهان، در پناه عیب خودیم

نقاب چهره ما گشته نیل رسوایی

۵

ز بس که نیست سخن آشنایی، اکنون باب

زبان نمی‌شودم آشنا به گویایی

۶

توان به درگه حق قرب مفلسان دانست

ازینکه نیست نمازی، قبای دارایی

۷

گذشت کن، که ترا ره به شهر پاکانست

که همت آمده صابون چرک دنیایی

۸

اگر نساخته‌ای در لباس، مردم باش

که نیست خرقه، صدرنگ جز خودآرایی

۹

به زلف شانه شمشاد صد زبان می‌گفت

که به شکستگیی از هزار رعنای

۱۰

فریاد سخنم، نشنوند از آن واعظ

که گوشوار نگردد گهر، ز یکتایی

تصاویر و صوت

نظرات