واعظ قزوینی

واعظ قزوینی

شمارهٔ ۶۳۴

۱

با لاف عقل، بازی دنیا چه خورده‌ای؟

از هیچ و پوچ این همه بر خود سپرده‌ای

۲

خوش آیدت حلاوت عیش جهان به کام

حق هست با تو، زهر تأسف نخورده‌ای!

۳

از باد یاد مرگ نلرزی چو برگ بید

از بس چو ریشه پای درین گل فشرده‌ای

۴

تا چند مرده نفس نفس پرفسون

امروز زنده باش که فرداست مرده‌ای!

۵

اهل زمانه عاشق ارباب ثروتمند

معشوق بلبل است گل از بهر خرده‌ای

۶

گل‌ها شدند شعله‌ور از دامن سحر

ای آه آتشین، تو چه در دل فسرده‌ای؟!

۷

هر برگ گل رسد به نوایی ز خوان صبح

ای دل تو هم بگیر نصیبی، چه مرده‌ای؟!

۸

هر عضو من رود به رهی از هجوم ضعف

چون خشت و چوب خانه سیلاب برده‌ای

۹

در پیری آید از نفسم بوی رفتگی

مانند دود شمع سحرگاه مرده‌ای

۱۰

خواهی کشید رخت به سرمنزل نجات

واعظ به جرم خویش اگر راه برده‌ای

تصاویر و صوت

نظرات