واعظ قزوینی

واعظ قزوینی

شمارهٔ ۲ - مناجات

۱

الهی به یکتایی وحدتت

بزخاری قلزم رحمتت

۲

به پیدایی ذات پنهان تو

به گیرایی ذیل احسان تو

۳

به عشقت، کز آن درد جان پرور است

به دردت، کز آن فکر من لاغر است

۴

به یادت کز آن گشته هر جزو، کل

به نامت، کز آن شد نفس شاخ گل

۵

به حفظت، که مرغ هوا را پر است

به جودت که نخل دعا را براست

۶

به علمت، که همخانه رازهاست

به حلمت، که سیلاب شهر خطاست

۷

به حمدت، که سرمایه دولت است

به شکرت، که سرچشمه نعمت است

۸

به احمد، شفیع سیاه و سفید

کزو پشت بر کوه دارد امید

۹

شفیعی که گردد اگر عذرخواه

زند غوطه در بحر بخشش گناه

۱۰

کی افتادگی را پسندد به ما؟

که بر سایه خود ندارد روا!

۱۱

ز سایه فگندن، فزون پایه اش

ولیکن جهانیست در سایه اش

۱۲

چنان بر جهان سایه او نشست

که افتاد بر طاق کسری شکست

۱۳

شق خامه، کی باشد او را هنر

که سازد به انگشت شق قمر؟!

۱۴

ز بس حسرت آن کف ارجمند

قلمها به سینه الف میکشند

۱۵

به مهر سپهر ولایت علی

کزو ظلمت کفر شد منجلی

۱۶

امامی که بی نشأه مهر او

نخیزد کسی از لحد سرخ رو!

۱۷

نه قهرش همین فتح خیبر نمود

که مهرش بسی قلعه دل گشود

۱۸

به شمشیر آن شاه والاگهر

جدا شد حق و باطل از یکدگر

۱۹

نبی و علی، هردو نسبت بهم

دوتا و، یکی؛ چون زبان قلم

۲۰

دو سر چون قلم، لیکن از جان یکی

زبانشان دوتا و، سخنشان یکی

۲۱

قلم وار بردند از آن سر بسر

که مو در میانشان نگنجد مگر

۲۲

خط شرع گردیده ناخوان از آن

که گنجیده غیری چو مو درمیان

۲۳

به زهرای ازهر، محیط شرف

که او بود هم گوهر و هم صدف

۲۴

گهر بود، دریای اسرار را

صدف، یازده در شهوار را

۲۵

بحق جگر پاره او حسن

کزو شد جگر خسته هر مرد و زن

۲۶

ز یاقوت، خون از سر کان گذشت

که لعلش زمرد به الماس گشت

۲۷

ز الماس تا آن خطا سر زده است

به خود از رگ خویش خنجر زده است

۲۸

به جرمی که الماس از خویش دید

عجب نیست گر رنگش از رخ پرید

۲۹

به سرو ریاض شهادت، حسین

که از وی جهانیست در شور و شین

۳۰

شهیدی که تا صبحگاه جزا

به خون غلتد از وی دل و دیده ها

۳۱

گل صبح، در ماتمش سینه چاک

شب از گرد کلفت، به سر کرده خاک

۳۲

بود هر دل و سینه یی زآن عزا

شهیدی جدا، کربلائی جدا

۳۳

دگر شهد ما زهر بادا به کام

شکفتن به دل، خنده بر لب، حرام

۳۴

به سجاد نور جبین وجود

که از چشم او، ابر آموخت جود

۳۵

دلش از آتش خوف، دایم کباب

شب و روز چشمش چو نرگس در آب

۳۶

از آن اشک را بر سر چشم جاست

که با دیده پاک او آشناست

۳۷

از آن دلنشین است غم اینچنین

که بوده است خاطرش همنشین

۳۸

چنان بود تسلیم در بند غم

که نگسست تار سرشکش ز هم

۳۹

خوشا طالع اشک ریزان او

که از دست نگذاشت دامان او

۴۰

به باقر ثمین گوهر بحر دین

که نازد باو آسمان و زمین

۴۱

ز دلها چنان ظلمت شبه رفت

کزو گلشن علم، گل گل شکفت

۴۲

به صادق شه کشور اصل و فرع

بکلک بیان، چهره پرداز شرع

۴۳

نیفتد گل صبح زان از نمو

که بر خویش میبالد از نام او

۴۴

به کاظم چراغ شبستان سوز

که شب بود از سوز او رشک روز

۴۵

ز نورش چنان یافت شب زیب و فر

که شب ابره گردید و، روز آستر

۴۶

چنان دشمن و دوست را روی داد

که زنجیر هم سر به پایش نهاد

۴۷

چو زندان او بود دار فنا

سر گریه زنجیروارش به پا

۴۸

به شاه خراسان، امام گزین

که رو بر درش سوده چرخ برین

۴۹

رخ طاقت، از خاک او پرصفا

سر سجده، از درگهش عرش سا

۵۰

به نوباوه گلشن دین، تقی

که مهرش شناسد سعید از شقی

۵۱

محیط آب از شرم انعام اوست

زر جود را، سکه بر نام اوست

۵۲

بحق نقی هادی راه دین

که از نورش افروخت شمع یقین

۵۳

کمالات اگر گلشن است، اوست آب

جهان فی المثل گر گل است، او گلاب

۵۴

به یکتا در درج دین، عسکری

که میبالد از وی بخود سروری

۵۵

بخردی، بزرگی از او یافت شان

بطفلی، از او بخت دانش جوان

۵۶

مبادا سری، کان نه در پای اوست!

سیاه آن دلی، کآن نه مأوای اوست

۵۷

به مهدی هادی، امام زمان

که نام خوشش نیست حد زبان

۵۸

فروزان چراغی که گردد چو دود

بگردش شب و روز چرخ کبود

۵۹

کند صبح مشق علمداریش

بدل مهر را، نیزه برداریش

۶۰

نه خورشید و ماهست بر آسمان

بود در ره او، دو چشم جهان

۶۱

ندانم ز بس هست قدرش فزون

که در پرده غیب گنجیده چون؟!

۶۲

وجودش چراغی بفانوس دان

جهانی از و روشن و، خود نهان

۶۳

زما گردن و، طوق فرمان از و

زما دست امید و، دامان ازو

۶۴

بآب رخ جمله پیغمبران

که دادن در راه دین تو جان

۶۵

بپامردی زمره اوصیا

کز ایشان بپا بود دین را لوا

۶۶

بتقوی شعاران پر پیچ و تاب

که باشند از آتش دل کباب

۶۷

بحق شهیدان گلگون قبا

که هستند باغ ترا لاله ها

۶۸

بصحرا نوردان آگاه تو

که برخود سوارند در راه تو

۶۹

بویرانه خسبان غربت وطن

که خود شمع خویشتند از سوختن

۷۰

بخورشید چشمان عبرت نگاه

که با دیده پویند سوی تو راه

۷۱

به چابک روان ره علم دین

که نبود بجز فکرشان همنشین

۷۲

بفربه ضمیران لاغر بدن

که از ضعف بالند بر خویشتن

۷۳

به مظلومی عاجز بی پناه

که بر ابر میسایدش تیغ آه

۷۴

به کشور گشایان اقلیم درد

که در جنگ خویشند مردان مرد

۷۵

به غیرت سواران دشمن شکار

که بر فرق خویشند شمشیر وار

۷۶

به بی دست و پایان فیروز جنگ

به قامت کمانان افغان خدنگ

۷۷

به افتادگان سرافراخته

به خود ساز مردان بیساخته

۷۸

به بیدار خوابان بالین فکر

به هشیار مستان سرجوش ذکر

۷۹

به ذلت عزیزان عزلت گزین

به غیبت حضوران خلوت نشین

۸۰

به شوریدگیهای سرهای گرم

به گیرندگیهای دلهای نرم

۸۱

به درد سر ضبط خیل و رمه

به آسودگیهای ترک همه

۸۲

به جمعیت خاطر سادگی

با منیت راه افتادگی

۸۳

به دیر آشنایی مقصودها

به برگشتگیهای تیر دعا

۸۴

به خاموشی حالهای عیان

به حرافی رازهای نهان

۸۵

به باریدن ابرهای کرم

به نگرفتن طبع اهل همم

۸۶

به اجرای احکام تقدیرها

به هرزه در آیی تدبیرها

۸۷

به پرباری نخل آزادگی

به پرکاری صفحه سادگی

۸۸

به دلسوزی حسرت دردمند

به غمخواری تلخ گویی پند

۸۹

به شیرین زبانی عذر خطا

به خوش خویی بخشش جرم ها

۹۰

به صحرادویهای فصل بهار

به روشندلیهای شبهای تار

۹۱

به گلگونی چهره زرد عشق

به شیرینی تلخی درد عشق

۹۲

به تمکین سرشار حسن و جمال

به بی لنگریهای شوق وصال

۹۳

به دلچسبی لذت یادها

به بالا بلندی فریادها

۹۴

به بی طاقتی های طغیان درد

به جانسوزی آتش آه سرد

۹۵

به فرمان روایان حکم جمال

به حیرت نگاهان بزم وصال

۹۶

به آوارگی های رسم حیا

به بی صاحبی های ملک وفا

۹۷

به خون گرمی لاله رنگ شرم

به دلچسبی گفتگوهای نرم

۹۸

به شوریدگی های صوت هزار

به دیوانگی های جوش بهار

۹۹

به اوراد آب و بتسبیح گل

به سجاده سینه و مهر دل

۱۰۰

به چشم تر گلشن از ژاله ها

به دلسوزی بلبل از ناله ها

۱۰۱

به خونباری دیده نوبهار

به پرخونی دامن کوهسار

۱۰۲

به جوش گل و طبخ آب و هوا

به هیزم کشی های نشو و نما

۱۰۳

به شبخیزی شبنم پاکزاد

به بیدار تخم خاکی نهاد

۱۰۴

به پیچانی و طره تابها

به غلتانی ناله آب ها

۱۰۵

به گفتار رعد و، به کردار ابر

به بی تابی درد و تمکین صبر

۱۰۶

به شرم خموشی، به نطق کلام

به خوش وقتی صبح، و اندوه شام

۱۰۷

به تسبیح سیاره و، مهر و مهر

سجود زمین و رکوع سپهر

۱۰۸

به هر ذره یی از سمک تا سما

که هستند با مهر تو آشنا

۱۰۹

به هر چیز و هرکس ز آثار تو

که دارند راهی بدربار تو

۱۱۰

که رحمی کنی بر من و زاریم

به رویم نیاری گنه کاریم

۱۱۱

به درگاه عفو تو پادشاه

نیاورده ام تحفه یی جز گناه

۱۱۲

همه غفلت و مستی آورده ام

متاع تهیدستی آورده ام

۱۱۳

تهیدست از آن آمدم بر درت

که گیرم تو را دامن مغفرت

۱۱۴

ندارم بجز خود فروشی خرید

به جای عمل بسته بار امید

۱۱۵

گناهم یکی باشد، امید صد

به روی امیدم منه دست رد

۱۱۶

سزاوار عفو تو گر نیستم

دگر بنده عاصی کیستم؟!

۱۱۷

به جز معصیت گرچه نندوختم

مسوزم، که من خود به خود سوختم

۱۱۸

کجا لایق آتشت این خس است

مرا آتش رنگ خجلت بس است

۱۱۹

شدم گر بسی از درت کو به کوی

کنون روی آوردم، اما چه روی!

۱۲۰

به سختی است چون عقده مشکلم

گرو در سیاهی برد از دلم

۱۲۱

چه رو از سیاهی سیه تر بسی

چنین رو مبادا نصیب کسی

۱۲۲

مگر گریه ام شست و شویی دهد

مگر خجلتم رنگ و رویی دهد

۱۲۳

چگویم ز نفس شقاوت سرشت؟!

چگویم از این بدرگ جمله زشت؟!

۱۲۴

چگویم از این ابر اندوه بار؟!

چگویم از این دیو وارونه کار؟!

۱۲۵

چگویم از این خصم فرزانگی؟!

چگویم از این دشمن خانگی؟!

۱۲۶

چگویم از این آتش عمر سوز؟!

چگویم از این باد عصیان فروز؟!

۱۲۷

چگویم از این خود سر بد گهر؟!

چگویم از این لافی بیهنر؟!

۱۲۸

از این آشنا روی بیگانه خو؟!

از این حرف نشناس بیهوده گو؟!

۱۲۹

از این زشت بی نور ظلمت نژاد؟!

از این تیره بخت کدورت نهاد؟!

۱۳۰

نبوده است زشتی باین غنج و ناز

ندیدم سیاهی باین ترکتاز!

۱۳۱

تو بخشی رهایی مگر زین عدو

که من نیستم مرد میدان او

۱۳۲

ذلیلم، سوی خویش را هم بده

دخیلم، ز دشمن پناهم بده

۱۳۳

اسیرم، مرا از من آزاد کن

کریمی، دلم را بخود شاد کن

۱۳۴

فقیرم، ندارم بجز احتیاج

حکیمی، بکن خسته یی را علاج

۱۳۵

ز سوز غمت شمع راه خودم

گدای توام، پادشاه خودم

۱۳۶

چو هستم گدایت، مران از درم

مکن روشناس در دیگرم

۱۳۷

گدای توام، دارم از خلق رو

بجز درگهت نایدم سر فرو

۱۳۸

رخم بر درت تا سر فخر سود

ندارد کسی جز تو پیشم وجود

۱۳۹

تو هستی مرا، هیچکس گو مباش

محیط کرم هست، خس گو مباش

۱۴۰

توام بی نیازی ده ای بی نیاز

توام دستگیری کن ای کارساز

۱۴۱

رحیمی! رحیمی!! ببین زاریم!

کریمی! کریمی!! بکن یاریم!

۱۴۲

که خوش سستم و سخت افتاده ام

عصای جوانی ز کف داده ام

۱۴۳

عصا ده مرا ز اعتقاد درست

که جان سست و پا سست و عزم است سست

۱۴۴

تو رحمی کن بر من تیره بخت

که دل سخت و رو سخت کار است سخت

۱۴۵

از این سستی و سختیم نیست باک

قبول تو برداردم گر ز خاک

۱۴۶

گرفتست غفلت رگ خواب من

شده رفتن عمر سیلاب من

۱۴۷

تو بیداریم ده، که مردم ز خواب

تو معماریم کن، که گشتم خراب

۱۴۸

به خوناب دل سبز کن دانه ام

به سیلاب آباد کن خانه ام

۱۴۹

به اشکی، دلم از غم آزاد کن

خرابم، به سیلابم آباد کن

۱۵۰

به مردم همه در و گوهر بده

چو گوهر بمن دیده تر بده

۱۵۱

چه غم گر مرا نیست سیم و زری؟!

بده نان خشکی و چشم تری!

۱۵۲

سخن را باشک آشنا کن چنان

که بی هم نگردند از دل روان

۱۵۳

سخن را ز دل رهبر اشک کن

به شادابی گوهر اشک کن

۱۵۴

فنون سخن جمله ورزیده ام

همین گفته ام، هیچ نشنیده ام

۱۵۵

به نطقم زبان و، به دل گوش ده

سخن را اثر، درد را جوش ده

۱۵۶

ز معنی دلم را اثر خیز کن

حریر زبان را سخن بیز کن

۱۵۷

سخن را به خلق آشنا ساز و گرم

چو آب دم تیغ برا و نرم

۱۵۸

به کلکم بده نرمی گفت و گو

چر مغز قلم کن سخن را در او

تصاویر و صوت

دیوان ملا محمدرفیع واعظ قزوینی (با تصحیح و مقدمه و فهارس) به کوشش سید حسن سادات ناصری - ملا محمد رفیع واعظ قزوینی - تصویر ۶۸۶

نظرات