
واعظ قزوینی
شمارهٔ ۵۱ - در تاریخ مرگ فرزندش عبدالحسین سرود
۱
رفت نور دیده ام «عبدالحسین »
تابم از دل برد و، خواب از دیده ام
۲
چون تواند دید خالی جای او
دیده در خون خود غلتیده ام
۳
موی آتش دیده را ماند تنم
بسکه از دردش بخود پیچیده ام
۴
گفت: یاری چیست از محزون ترا
کاین چنین آشفته ات کم دیده ام؟!
۵
در جوابش گفتم و، تاریخ شد:
«رفته نور دیده ام، از دیده ام »!
نظرات