
وحیدالزمان قزوینی
بخش ۱۷ - صفت دلاک
۱
دلاک که صاحب سر ماست
کام دل درد پرور ماست
۲
در کف، تیغش، که هست سوزان
باشد چو فتیله ی فروزان
۳
بنموده به چشم مرد آگاه
چون دسته ی تیغ خویش، آن ماه
۴
با مرد و زن زمانه صافست
هم دسته ی تیغ و هم غلافست
۵
چشم آنکه بر آن جمال بگشاد
بنشست بزیر تیغ او، شاد
۶
از وی نشود دلش مکدّر
آن شوخ اگر به برّدش سر
۷
چون غنچه ی نو شکفنه چیده
خندد به رخش سر بریده
۸
آن قوم که محو آن جمالند
از دیدن جور بی ملالند
۹
انگشت کنی به چشم ایشان
مقراض صفت شوند خندان
نظرات