
وحیدالزمان قزوینی
بخش ۳۰ - صفت کلاه دوز
۱
سرگرم کلاه هر که گردید
هر دیده وری که روی او دید
۲
از دیدن آن رخ چو ماهم
رقصان چو حباب شد کلاهم
۳
کرده است زهرچه هست اعراض
وز جمله بریده غیر مقراض
۴
مقراض صفت به دست، مشکل
آیند دو هم زبان یک دل
۵
زان جان جهان و نور دیده
پیوسته مرا به دل خلیده
۶
از ناز و عتاب و تندی خو
هر حرف چو سوزن سه پهلو
۷
از بهر جمال یار دیدن
وندر ره وصل او دویدن
۸
از ضعف بدن نمانده از من
جز چشم و قدم برنکِ سوزن
۹
از پرتو روی همچو ماهش
بنموده به دیده ها کلاهش
۱۰
هم ابره ی آستر مصفا
مانند گل دو رنگ رعنا
نظرات