
وحیدالزمان قزوینی
بخش ۴۰ - صفت قنّاد
۱
قنّاد که خون عاشقان خورد
از شیرینی، دل مرا بُرد
۲
دارد دهنی جو نُقل پسته
شیرین وز گفتگوی بسته
۳
مغزم ز خیال آن بت چین
چون کلّه ی قند گشته شیرین
۴
شیرین شده، دیده، توی بر تو
چون قرص زرشک و قرص لیمو
۵
دل از غم آن بت دو بُرجی
سُوراخ بود چو نان کُرجی
۶
سرهاست بیادش از هوس پُر
چون کاسه ی شهد از مگس پُر
۷
مغز من خسته را هوس خورد
این کلّه ی قند را مگس خورد
۸
دل ار لب او شکست خود دید
چون شیشه که پُر نبات گردید
۹
با یاد تو در دلم گره ها
چون پسته بود دورن حلوا
نظرات