
وحیدالزمان قزوینی
بخش ۴۱ - صفت خیّاط
۱
خیّاط پسر بگو چه ها کرد
پیراهن صبر من قبا کرد
۲
چون، کز رگ من، ز تاب غم ها
گردیده گره گره سرا پا
۳
صد چاک ز ناله شد دل من
چون موم ز رشته از کشیدن
۴
از حسرت آن نگار گستاخ
انگشتانه ست دل ز سوراخ
۵
در راه وصال او که دور است
رقصیدن سالکان ضرور است
۶
این راه بریده پای مرتاض
از دست به هم زدن چو مقراض
۷
رگ ها ز تنم ز ضعف هستی
ظاهر شده چون قبای شستی
۸
دانم ز دلم که ریش گشته
از سینه خیال او گذشته
۹
بر جا، مانده است در دل من
از بخیه نشان پای سوزن
نظرات