
وحیدالزمان قزوینی
بخش ۴۷ - صفت پینه دوز
۱
از دوری پینه دوز، سینه
ما راست ز داغ پینه پینه
۲
باشد هوس وصالش از من
زربفت به ژنده پینه کردن
۳
تا دل به غم فراق پیوست
محنت ز خورش لب مرا بست
۴
کی پینه زنم به شام هجران
بر خرقه ی تن ز پاره ی نان
۵
خود را، دُوزم، اگر به سوزن
بر غیر برای مصلحت من
۶
پیوسته نمایم و گسسته
چون پینه ی کفش تخته جسته
۷
زو کام رقیب چون روا شد
بر من در صد امید وا شد
۸
دنبال رقیب می روم من
چون بر اثر درفش، سوزن
۹
ما را نبود به راه جانان
چون کفش ز پینه دوز درمان
۱۰
تا در غم آن غزال رعنا
با دیده ی تر مراست سودا
۱۱
کار من بینوا ز تلبیس
چون چرم در آب هست در خیس
نظرات