
وحیدالزمان قزوینی
بخش ۴۹ - صفت عصّار
۱
عصّار که از فشار اویم
خون آب دود ز دل به رویم
۲
دایم دارد ز هجر آن یار
بر دل باری چو سنگ عصّار
۳
شد مغز روان ز بار جانم
چون آب ز جوی استخوانم
۴
بینا، نه همین بروست حیران
دارند به دل هواش، کوران
۵
با دیده ی بسته گرد آن یار
گردنده به رنگ، گاو عصّار
۶
باشد چو چراغ شام دیجور
با جامه ی چرب و روی پر نور
۷
از روغن او به حجره ی تن
ما راست چراغ دیده روشن
۸
ما را نفعی نداد ازو رو
چربست اگر چه پهلوی او
۹
پختن، سودای وصل جانان
بی روغن شیر بخت نتوان
نظرات