
وحشی بافقی
شمارهٔ ۱۴۹
۱
دوش از عربده یک مرتبه باز آمده بود
چشم پر عربدهاش بر سر ناز آمده بود
۲
چشمش از ظاهر حالم خبری میپرسید
غمزهاش نیز به جاسوسی راز آمده بود
۳
بود هنگامهٔ من گرم چنان ز آتش شوق
که نگاهش به تماشای نیاز آمده بود
۴
غیر داند که نگاهش چه بلا گرمی داشت
زانکه در بوتهٔ غیرت به گداز آمده بود
۵
چه اداها که ندیدم چه نظرها که نکرد
بندهاش من که عجب بنده نواز آمده بود
۶
آرزو بود که هر لحظه به سویت میتاخت
داشت میدانی و خوش در تک و تاز آمده بود
۷
وحشی از بزم که این مایهٔ خوشحالی یافت
که سوی کلبهٔ ما با می و ساز آمده بود
نظرات
محسن موسوی زاده
فرید