
وحشی بافقی
شمارهٔ ۱۵۵
۱
ترسم در این دلهای شب از سینه آهی سرزند
برقی ز دل بیرون جهد آتش به جایی درزند
۲
از عهده چون آید برون گر بر زمین آمد سری
آن نیمههای شب که او با مدعی ساغر زند
۳
کوس نبرد ما مزن اندیشه کن کز خیل ما
گر یک دعا تازد برون بر یک جهان لشکر زند
۴
آتشفشانست این هوا ، پیرامن ما نگذری
خصمی به بال خود کند مرغی که اینجا پرزند
۵
می بی صفا، نی بی نوا ، وقتست اگر در بزم ما
ساقی می دیگر دهد مطرب رهی دیگر زند
۶
ما را درین زندان غم من بعد نتوان داشتن
بندی مگر بر پا نهد، قفلی مگر بر در زند
۷
وحشی ز بس آزردگی زهر از زبانم میچکد
خواهم دلیری کاین زمان خود را بر این خنجر زند
نظرات
امین افشار