
وحشی بافقی
شمارهٔ ۲۴۳
۱
در ماندهام به درد دل بی علاج خویش
و ز بد مزاجی دل کودک مزاج خویش
۲
مهر خزانه یافت دل و جان و هر چه بود
جوید هنوز ازین ده ویران خراج خویش
۳
جان را مگر به مشعلهٔ دل برون برم
زین روزهای تیره و شبهای داج خویش
۴
فرهاد را که بگذرد از سر چه نسبت است
با آنکه مشکل است بر او ترک تاج خویش
۵
عذب فرات گو دگری خور که ما خوشیم
با آب شور دیده و تلخ اجاج خویش
۶
ای صاحب متاع صباحت تلطفی
کاورده عاجزی به درت احتیاج خویش
۷
وحشی رواج نیست سخن را، زبان ببند
تا چند دعوی از سخن بی رواج خویش
نظرات
محسن