
وحشی بافقی
شمارهٔ ۲۹۱
۱
انجام حسن او شد پایان عشق من هم
رفت آن نوای بلبل بی برگ شد چمن هم
۲
کرد آنچنان جمالی در کنج خانه ضایع
بر عشق من ستم کرد بر حسن خویشتن هم
۳
بدمستی غرورش هنگامه گرم نگذاشت
افسرده کرد صحبت بر هم زد انجمن هم
۴
گو مست جام خوبی غافل مشو که دارد
این دست شیشه پر کن سنگ قدح شکن هم
۵
آن بت که بود افتاد از طاق کعبه دل
وز کفر شد پشیمان آن کافر کهن هم
۶
جان کندن عبث را بر خود کنیم شیرین
یکچند کوه میکند بیهوده کوهکن هم
۷
وحشی حدیث تلخست بار درخت حرمان
گویند تلخ کامان زین تلختر سخن هم
نظرات