
وحشی بافقی
شمارهٔ ۳۰۶
۱
کی بود کز تو جان فکاری نداشتم
درد دلی و نالهٔ زاری نداشتم
۲
تا بود نقد جان ، به کف من نیامدی
آنروز آمدی که نثاری نداشتم
۳
گفتم ز کار برد مرا خنده کردنت
خندید و گفت من به تو کاری نداشتم
۴
شد مانع نشستنم از خاک راه خویش
خاکم به سر که قدر غباری نداشتم
۵
پیوسته دست بر سرم از عشق بود کار
هرگز به دست دست نگاری نداشتم
۶
در مجلسی میانه جمعی نبود یار
کانجا پی نظاره کناری نداشتم
۷
وحشی مرا به هیچ گلستان گذر نبود
کز نوگلی فغان هزاری نداشتم
نظرات
جعفر عسکری