وحشی بافقی

وحشی بافقی

در گله گزاری و ستایش

۱

اهل دارالعباده غیر از شاه

کش خدا دارد از گزند نگاه

۲

کیمیای حیات خسته دلان

خوی زدای جبین منفعلان

۳

چشم حلمش خطای پوش همه

بانگ منعش برون ز گوش همه

۴

دارم از بله تا به دانشمند

به طریق ادب سؤالی چند

۵

اولا یک سؤالم این ز شماست

که بگویید اختراع کجاست

۶

که هنرمندی افسری سازد

نه به طرحی که دیگری سازد

۷

افسری از زرش عصابه و ترک

خیره زو چشم عقل و دیدهٔ درک

۸

کرده پیرایه‌اش ز گوهر و در

از درش گوش هوشمندان پر

۹

طرح آن اختراع طبع سلیم

نه به اندام تاج‌های قدیم

۱۰

برد آن را برون ز مجلس شاه

ایستاده که کی بیابد راه

۱۱

چون شود بخت یار و یابد بار

کارش افتد به عرض صنعت کار

۱۲

فرصت عرض آن هنر یابد

اندکی راه بیشتر یابد

۱۳

آورد نا گه از صف بالا

پیش بهر شکست آن کالا

۱۴

تاج دوزی به رسم همکاری

تاجی از تاج های بازاری

۱۵

نه که تاج نوی ، کهن تاجی

ترک آن هر یکی ز حلاجی

۱۶

پاره‌ای شال و پاره‌ای مخمل

شال آن خوب و مخملش مهمل

۱۷

بوریا با حریر پیوسته

بر هم از لیف پاره‌ای بسته

۱۸

کرده محکم بر او به موی دمی

سخت خرمهره‌ای به پاردمی

۱۹

مهره‌ای را که برده نکبتیی

هر یک از ته بساط محنتیی

۲۰

دوخته بی‌مناسبت هر سوش

که منم اوستاد تاج فروش

۲۱

هست تاج مرصعی تاجم

می‌فروشم به شه که محتاجم

۲۲

اول این تاج را ببیند شاه

زانکه تاجی‌ست سخت خاطر خواه

۲۳

پادشاهان هند این افسر

می‌خریدند سد برابر زر

۲۴

من ندادم که مفت و ارزان بود

قیمتش سد برابر آن بود

۲۵

خرد از صنعتش فرو ماند

هر که این جنس دوخت ، او داند

۲۶

چون که تعریف آن به جای آرد

نظر از جمع زیر پای آرد

۲۷

گوید ای مرد تاج زر پیرای

که چو کفشی فتاده در ته پای

۲۸

ما نمودیم کار و حرفت خویش

تو بیا و بیار صنعت خویش

۲۹

نوبت تست ، کار خود بنمای

تاج گوهر نگار خود بنمای

۳۰

کاین بزرگان هنر شناسانند

ناقدانند و زر شناسانند

۳۱

واقفان دقایق هنرند

هر یکی بهتر از یکی دگرند

۳۲

او در این گفت و گوی خاطر جمع

که دگرها چو دود و اوست چو شمع

۳۳

وه چه شمعی که آفتاب منیر

پیش او جمله همچو ذره حقیر

۳۴

واقف رنج هر سخن سنجی

عقده دان طلسم هر گنجی

۳۵

سر ز آداب دانی اندر پیش

او به تعریف تاج کهنهٔ خویش

۳۶

ریش کرده سفید و اینش هوش

که کجا شاه و کهنه تاج فروش

۳۷

آن که از تاج زر نماید عار

با چنان تاج کهنه‌ایش چه کار

۳۸

زین سؤالم که رفت چیست جواب

زو بنالم نخست یا ز اصحاب

۳۹

همه قادر به منع او بودید

هیچ منعش چرا نفرمودید

۴۰

مدعا زین چه بود حیرانم

خود بگویید ، من نمی‌دانم

۴۱

ای سخن را قبول و رد ز شما

خوبیش از شما و بد ز شما

۴۲

هیزم از اتفاقتان سندل

بوریا ز التفاتتان مخمل

۴۳

زند راگر به لطف بنوازند

حکم فرمای مصحفش سازند

۴۴

لیکن این سیمیاست محض نمود

گر نمودش بود ندارد بود

۴۵

قلب ماهیت از شما ناید

آنچه آید ز سر ، ز پا ناید

۴۶

ریش و دستار نکته دان نبود

این محک جز به جیب جان نبود

۴۷

محک جان به دست هر کس نیست

نقد جیب قبای اطلس نیست

۴۸

نفس ظاهر که در برون در است

کی ز حال درونیش خبر است

۴۹

مور در چاه کی خبر دارد

که ستاره کجا گذر دارد

۵۰

پر سیمرغ بر دهد مگرت

که شود اوج قاف پی سیرت

۵۱

پشه نازد بدین که پر دارد

لیک عنقا پری دگر دارد

۵۲

کی به عنقا رسی تو با مگسی

پر عنقا بجوی تا برسی

۵۳

صعوه کز باز اخذ بال کند

پر خود نیز پایمال کند

۵۴

نیست چون فر و زور بال گشای

گو به خود بند پشه بال همای

۵۵

من به خود برنبسته‌ام این بال

که ز اوج اوفتم شوم پامال

۵۶

این پری را که من برآوردم

با خود از جای دیگر آوردم

۵۷

طایر فطرتم بلند پر است

جای پروازگاه من دگر است

۵۸

گر تو بر اوج من گذر یابی

همه عیب مرا هنر یابی

۵۹

تو چه دانی به زیر سقف سرای

که برون تا کجاست سیر همای

۶۰

تو همین سقف خانه بینی و بس

کش پرد پشه در هوا ومگس

۶۱

نی نی آنسوی سقف جایی هست

قلهٔ قاف را هوایی هست

۶۲

اوج پروازم ار بود انصاف

هست قایم مقام قلهٔ قاف

۶۳

این ریاحین ز قاف روید و بس

کش نیاری تو در شمارهٔ خس

۶۴

طوبی آن نخل باغ رضوانی

نشود خس گرش تو خس خوانی

۶۵

سدره کش عرش منتها گردد

کی به نقص کسی گیا گردد

۶۶

تو تیر بر درخت سدره زنی

لیک ترسم که بیخ خود فکنی

۶۷

می‌بری بیخ و بر سر شاخی

سخت بر قصد خویش گستاخی

۶۸

گردنی کاو به تیغ جنگ کند

بر گلو راه لقمه تنگ کند

۶۹

سوی بالا کند چو دود گریز

دست سیلی زنان آتش تیز

۷۰

مرو این راه کاین ره خونخوار

حرب پای تهی‌ست با سر مار

۷۱

شعله را تیغ تیز و تو مسکین

مرد برفین و جوشن مومین

۷۲

ترسمت شعله بنگری و ز بیم

بول بر خود کنی تو مرد سلیم

۷۳

هول این حربگاه روحانی

تا نیایی به حرب کی دانی

۷۴

ظل بکتاش بیگ تا جاوید

باد چون چتر بر سر خورشید

۷۵

لامکان عرض عرصه گاهش باد

چرخ و انجم صف سپاهش باد

۷۶

بر کمر آفتاب قرص زرش

قبهٔ سیم ماه بر سپرش

۷۷

سلطنت در ثنای شوکت او

عاشق خدمت عدالت او

۷۸

آنکه در کینش استوار آید

تن بی‌سر به پای دار آید

۷۹

چون گره زد به گوشه ابرو

دل گردان گریز دار پهلو

۸۰

زهر چشمش به غایتی قتال

که کشد گر گذر کند به خیال

۸۱

خنده چون از لبش پدید شود

شام ماتم صباح عید شود

۸۲

در بساطی که او جدل خواهد

چون اجل رخصت عمل خواهد

۸۳

نیزه‌اش تا سری بجنباند

یک جهان جسم بی‌روان ماند

۸۴

آن کمان را که جان دهد به خدنگ

چون کند چاشنی به عرصه جنگ

۸۵

زان صد اگر زه کمان آید

تیر بر سد هزار جان آید

۸۶

گر کمند افکند بر این ایوان

خمش افتد به گردن کیوان

۸۷

تیغ او نیمکش نگردیده

سر سد صف ز دوش غلتیده

۸۸

تیرش اندر کمان هنوز که مرگ

لشکری را نموده غارت برگ

۸۹

چابکیهاش گر بر آن دارد

کرهٔ باد زیر ران آرد

۹۰

کره‌ای آنچنان گسسته لگام

چون به نخجیر تازدش به دو گام

۹۱

در ره آرد کمان سخت و به تیر

زخم سازد دو جانب نخجیر

۹۲

شهسواری بدین سبکدستی

کس نیاید به عرصه هستی

۹۳

پایش اندر رکاب دولت باد

ابدش در عنان مدت باد

۹۴

ای به تو اعتماد جاویدم

پشت بر کوه از تو امیدم

۹۵

برگ امیدم از عنایت تست

نازش جانم از حمایت تست

۹۶

گله‌ای دارم از تو و گله‌ای

که نگنجد به هیچ حوصله‌ای

۹۷

گله‌ای دود در دماغم از آن

گله‌ای باد بر چراغم از آن

۹۸

گله‌ام این که دی به مجلس عام

که در او بود خلق شهر تمام

۹۹

زمره‌ای در شکست من بودند

جد نمودند و جهد فرمودند

۱۰۰

ناقصی را که پیش اهل کمال

جای ندهند جز به صف نعال

۱۰۱

جز دراین شهر ز اهل ایامش

نشنیده‌ست هیچکس نامش

۱۰۲

گر ورقها همه بگردانند

کافرم گر دو بیت از او خوانند

۱۰۳

عمری از فکر خویش را کشته

بسته بر هم ز شعر یک پشته

۱۰۴

پشته‌ای را که بسته از اشعار

کس نخواهد گشود جز عطار

۱۰۵

شعر خشکی که گر در آب افتد

ماهی از آب در سراب افتد

۱۰۶

بدل بارک الله و تحسین

معنی و لفظ را بر او نفرین

۱۰۷

بر منش حکم برتری دادند

به شکست منش فرستادند

۱۰۸

می‌توانستیش چو از جا جست

کش نشانی به یک اشاره دست

۱۰۹

از تو یک زهر چشم اگر دیدی

به خدا گر کسش دگر دیدی

۱۱۰

بود یک چین ابرو از تو بسش

که شود بسته در گلو نفسش

۱۱۱

گله چون نبودش دعا گویی

که نیرزد به چین ابرویی

۱۱۲

جاودان پادشاه و دولت شاه

شاه رحمت فزای زحمت کاه

۱۱۳

مسندش پایتخت بخشش و جود

همتش پادشاه ملک وجود

۱۱۴

دخل سد ملک خرج یک نفسش

بسته سیمرغ زله مگسش

۱۱۵

بر درش ایستاده دوش به دوش

هر طرف سد گدای مخمل پوش

۱۱۶

دست او را ز شغل زر باری

هیچگه کس ندیده بیکاری

۱۱۷

تا به احسان گشاده دارد دست

هرگز انگشت با کفش ننشست

۱۱۸

بسکه احسان اوست پیوسته

راه اغراق بر سخن بسته

۱۱۹

شاه دشمن گداز دوست نواز

هر دو را کار از او به سوز و به ساز

۱۲۰

دوست سوزی‌ست این که با من کرد

کار من بر مراد دشمن کرد

۱۲۱

چشم اینم نبود چون باشد

که ز من مدعی فزون باشد

۱۲۲

وه چه گفتم که مدعی نی نی

با من او را چه قدرت دعوی

۱۲۳

کیست او هر ندان بر نشناس

فرق ناکرده فربهی ز آماس

۱۲۴

من کیم نکته دان موی شکاف

سره و قلب دهر را صراف

۱۲۵

او اگر شیشه است من سنگم

او اگر آینه‌ست من زنگم

۱۲۶

تا رسیدم به او تباه شدم

تا گذشته بر او سیاه شدم

۱۲۷

کیست او خوش نشین خوش باشی

که فتد چون مگس به هر آشی

۱۲۸

کیستم من همای گردون پر

که نزد در هوای هر دون پر

۱۲۹

او اگر تیهوی‌ست من بازم

او اگر سحر شد من اعجازم

۱۳۰

هست تیهو زبون چنگل باز

سحر گم شد چو رو نمود اعجاز

۱۳۱

کیست او پیر پر کرشمه و ناز

از جوانانش چشم عرض نیاز

۱۳۲

من کیم گشته در جوانی پیر

از همه در نیاز ناز پذیر

۱۳۳

او اگر طامع خوش آمد گوست

طبع من قانع تغافل جوست

۱۳۴

اواگر هر زمان پی درویست

پیش من خرمن جهان به جوییست

۱۳۵

شاعر قانعم مجرد گرد

از همه چیز و از همه کس فرد

۱۳۶

دو جهان پیش من پشیزی نیست

هیچ چیزم به چشم چیزی نیست

۱۳۷

عار از صحبت جهان دارم

فخر از این خاک آستان دارم

۱۳۸

غرض من نه قیلغ و نه قباست

طعنهٔ شاعران دهر بلاست

۱۳۹

چون از این سرزنش بر آرم سر

که چو او بی ز من بود بهتر

۱۴۰

زهر بی‌لطفیی عجب خوردم

تو بمان جاودان که من مردم

۱۴۱

من که مشهور قاف تا قافم

می‌زنم لاف و می‌رسد لافم

۱۴۲

از در روم تا به هند و ختای

یادگاری بود ز من همه جای

۱۴۳

هست بر هر جریده‌ای نامم

گشته نامی سخن در ایامم

۱۴۴

نکته دانان اگر نو ، ار کهنند

همگی پیروان طرز منند

۱۴۵

در خراسان و در عراق منم

که نباشد عدیل در سخنم

۱۴۶

هر کجا فارسی زبانی هست

از منش چند داستانی هست

۱۴۷

هیچم از طبع بر زبان نگذشت

که به یک ماه در جهان نگذشت

۱۴۸

یک مسافر نیامد از جایی

که نبودش ز من تمنایی

۱۴۹

یا غزل جست‌یا قصیده من

کز تو ثبت است بر جریده من

۱۵۰

کرده مداحی تو مشهورم

اینهمه زان به خویش مغرورم

۱۵۱

غره زانم که مدح خوان توام

شهرتم این که در زمان توام

۱۵۲

ورنه من از کجا و از دعوی

صورتی چند جمله بی‌معنی

۱۵۳

آن کز و هست حیدری بهتر

نبرد نام شاعری بهتر

۱۵۴

ای به شوکت غیاث دولت و دین

عدل تو زیور شهور و سنین

۱۵۵

زنگ ظلم از زمین ز دودهٔ تست

در داد و دهش گشودهٔ تست

۱۵۶

کس در این دولت قوی پیوند

وز دو خونی ندید جز در بند

۱۵۷

زان به زندان سرای تنگ حباب

گشته محبوس باد بر سر آب

۱۵۸

که رود شب روانه در گلزار

برده شاخ شکوفه را دستار

۱۵۹

بسکه قهرت رود گسسته جلو

گر بود کیسه بر و گر شبرو

۱۶۰

دست آن یک وداع شانه کند

پای این یک ز ران کرانه کند

۱۶۱

جمریان را ز چوب تو بر و دوش

نایب دستگاه نیل فروش

۱۶۲

غضبت راز دار قهر خدای

مرگ پیشش به خاک ناصیه سای

۱۶۳

دست فرمان دهی قوی از تو

رسم انصاف را نوی از تو

۱۶۴

هر چه حکمت بر آن اشاره نمود

راه تبدیل گشت از آن مسدود

۱۶۵

نه غم از کم ، نه شادی از بیشت

هستی و نیستی یکی پیشت

۱۶۶

بهر مهمان و غیر مهمانت

هست گسترده دایمی خوانت

۱۶۷

خادم مطبخ تو آورده

بهر یک کس طعام ده مرده

۱۶۸

کرده خوانت ز فرط نعمت ناز

سیر چشم نیاز و دیده آز

۱۶۹

محک نقد حال قلب و سره

حال خوان صحیفهٔ بشره

۱۷۰

زمره پیرای نکته آرایان

منتها بین دوربین رایان

۱۷۱

میر عادل پناه دین و دول

عدل تو پاسبان ملک و ملل

۱۷۲

ای به عدلت عدیل نابوده

شهری از عدل و دادت آسوده

۱۷۳

ظلم از انصاف تو هزیمت کرد

به طریقی که کس ندیدش گرد

۱۷۴

گرد ظلمی نشسته بر رویم

که ندانم که چون فرو شویم

۱۷۵

گرد این غم ز روی خون بسته

دیده دریا شد و نشد شسته

۱۷۶

وه چه گردی که روی گردآلود

زیر این گرد غصه‌ام فرسود

۱۷۷

گرد دردی و گرد اندوهی

بار هر ذره‌ای از آن کوهی

۱۷۸

ناله فرماست کوه اندوهم

ناله چون نبودم مگر کوهم

۱۷۹

چون ننالم که لعل و سنگ یکیست

شهد را نرخ با شرنگ یکیست

۱۸۰

کاش بودی یکی چه گفتم آه

مشک را نیست قدر خاک سیاه

۱۸۱

جای در دیده کرده خاکستر

سرمه را کس نیاورد به نظر

۱۸۲

کفش بر سر نهند و پابر تاج

لعل سازند زیر دست زجاج

۱۸۳

بر مانند عندلیب از باغ

جای گلبانگ او دهند به زاغ

۱۸۴

سر تاووس کم ز پا دانند

بوم را بهتر از هما دانند

۱۸۵

ناف آهو به خاک جای دهند

فضلهٔ گربه‌اش به جای نهند

۱۸۶

تنگ سازند جا به پرتو شمع

کرم شب تاب آورند به جمع

۱۸۷

بحر زخار خشک گردانند

منجلابش به جای بنشانند

۱۸۸

کرده نسخ زبور را اثبات

بهر ترویج انکرالاصوات

۱۸۹

سخت بربسته دست و پای پلنگ

همچو شیرش دوانده موش به جنگ

۱۹۰

گر هژبر است چون فتاده به چاه

دست یابد بر او کمین روباه

۱۹۱

مرد کش دست و پاست در زنجیر

غالب آید بر او مخنث پیر

۱۹۲

فیل نر کاو به کو در افتاده

عاجز آید ز پشه‌ای ماده

۱۹۳

شیرم و بیشه‌ام نیستانی‌ست

که به هر نی هزار دستانی‌ست

۱۹۴

چه نیستان که نیشکر زاری

هر نیش توتی شکر باری

۱۹۵

نی و توتی یکی چه بلعجبی‌ست

عجمی نیست این سخن عربی‌ست

۱۹۶

سر این نکته نکته دان داند

این لغت صاحب بیان داند

۱۹۷

فهم این منطق سلیمانی

شاه می‌داند و تو می‌دانی

۱۹۸

می‌رسد حضرت سلیمان را

فهم کردن زبان مرغان را

۱۹۹

آن سلیمان که اسم اعظم هست

پیش نقش نگین او پا بست

۲۰۰

آن کزو اینچنین گهر سنجم

آن که بست این طلسم بر گنجم

۲۰۱

در نطقم چنین گشوده از اوست

زنگ آیینه‌ام زدوده از اوست

۲۰۲

آن که طبعم چو فرصتی دریافت

به ثنا گوییش دو اسبه شتافت

۲۰۳

آن که در مدح خوانیش علمم

عشق ورزد به مدح او قلمم

۲۰۴

شیرم و بر درش به بند درم

وقف آن آستانه گشته سرم

۲۰۵

غرشم این کلام هیبت زای

که ز هولش جهد هژبر از جای

۲۰۶

گوره خر هست آرمیده هنوز

شیر و غریدنش ندیده هنوز

۲۰۷

شیر را بند گر شود پاره

میرد از بیم گور بیچاره

۲۰۸

گریه بر حال آن گوزن اولی‌ست

که به شیران شرزه‌اش دعوی‌ست

۲۰۹

شاعران کیستند ، شیرانند

گرسنه خفته ، چشم سیرانند

۲۱۰

فارغ از فکر صید و بی‌صیدی

ایمن از ننگ قید و بی‌قیدی

۲۱۱

قیدها را همه گسسته ز خویش

لوح هستی خویش شسته ز خویش

۲۱۲

تنشان را ز شال عاری نه

و ز لباس زر افتخاری نه

۲۱۳

گر بود شال پاره می‌پوشند

گر بود خشک پاره می‌نوشند

۲۱۴

چه کنند اسب و استر رهوار

پای را باد قوت رفتار

۲۱۵

عیسی ار ره سپر به پا بودی

غم کاه خرش کجا بودی

۲۱۶

پای را ماندگی مباد که پای

بی جو و کاه هست ره پیمای

۲۱۷

ره روی کاو پیاده پوید راه

ندود هر طرف پی‌جو و کاه

۲۱۸

استر و اسب و خانه و اسباب

خس و خارند در ره سیلاب

۲۱۹

سیل چون از فراز شد به نشیب

کند از جایشان به نیم نهیب

۲۲۰

آنچه با ذات آمده‌ست نکوست

غیر از آن جملهٔ سبزهٔ لب جوست

۲۲۱

سبزهٔ طرف جو بود خرم

لیک تا جوی از آب دارد نم

۲۲۲

چون نم از سبزه باز گیرد پای

گلخنی را شود متاع سرای

۲۲۳

سبزی سبزه ذاتی ار بودی

نشدی شعله سیه دودی

۲۲۴

آب رویش نبردی آتش تیز

بخت سبزش نمی‌نمود گریز

۲۲۵

هر چه آن گاه هست و گاهی نیست

پیش عقلش زیاده راهی نیست

۲۲۶

به عوارض جماعتی نازند

که اسیران نعمت و نازند

۲۲۷

هر که همچون تو همتش عالی‌ست

فارغ از کیسهٔ پر و خالی‌ست

۲۲۸

کمی و بیش این سرای غرور

عاقلان بنگرند لیک از دور

۲۲۹

هر چه این نقشهای بیرونی‌ست

در کمی گاه و گه در افزونی‌ست

۲۳۰

طفل طبعان بر آن نظر دارند

بالغان دیده دگر دارند

۲۳۱

چشم سر حالت درون بیند

چشم سر خلعت برون بیند

۲۳۲

چشم سر جبه بیند و دستار

چشم سر قول بیند و کردار

۲۳۳

دیده سر درون دل نگرد

دیده سر برون گل نگرد

۲۳۴

بس از آن چشم و آب و گل بین هست

کم از این چشم نقش دل بین هست

۲۳۵

داد از این دیده‌های ظاهر بین

ریش و دستار و وضع شاعر بین

۲۳۶

ریش و دستار هر که به بینند

از همه شاعرانش بگزینند

۲۳۷

نادر عصر خویش خوانندش

پهلوی خویشتن نشانندش

۲۳۸

گوز خر گر جهد ز کون دهانش

آفرینها شود نثار بیانش

۲۳۹

سد قلم زن قلم به دست آیند

که ورقها بدان بیارایند

۲۴۰

لیک آن حشو را رقم کردن

نیست جز ظلم بر قلم کردن

۲۴۱

نه همین ظلم بر قلم باشد

بر مداد و ورق ستم باشد

۲۴۲

ظلم اندر جهان علم و عمل

وضع هر شیء بود به غیر محل

۲۴۳

وضع شیئی که آن به جا نبود

ضدعدل است و آن روا نبود

۲۴۴

حاکم عادلی و دانا دل

فارق معنی حق و باطل

۲۴۵

عدل باشد که من به صف نعال

جا کنم با هزار عقد ل

۲۴۶

خصم من کیسه پر ز مهرهٔ خر

بر سر صف نهد بساط هنر

۲۴۷

ظلم نبود که با چنان سخنی

که بود مهزل هر انجمنی

۲۴۸

ضدمن دست رد دراز کند

در نطق مرا فراز کند

۲۴۹

با وجود کمال پستی قدر

برود در صف سخن تا صدر

۲۵۰

مهره خر نهد به جای گهر

جای گوهر دهد به مهره خر

۲۵۱

نیست پوشیده کاین دو فعل قبیح

بود ظلم و چه ظلم ، ظلم صریح

۲۵۲

برمن این ظلم رفت ودر نظرت

منع ننمود طبع دادگرت

۲۵۳

نظر لطفت ار به من بودی

غیر بیرون انجمن بودی

۲۵۴

گر بدی حامی من الطافت

کی تغافل نمودی انصافت

۲۵۵

لب ز آزار رفته بستم و رفت

بر دل این نیشتر شکستم و رفت

۲۵۶

دور عدل تو باد پاینده

که کند خیر او در آینده

تصاویر و صوت

دیوان وحشی بافقی به کوشش پرویز بابائی - وحشی بافقی - تصویر ۳۰۴
دیوان وحشی بافقی به کوشش حسین نخعی - وحشی بافقی - تصویر ۴۶۴
دیوان کامل وحشی بافقی به کوشش م. درویش با مقدمهٔ سعید نفیسی - وحشی بافقی - تصویر ۳۹۱

نظرات

user_image
قلی
۱۳۹۹/۰۹/۲۹ - ۰۳:۱۰:۴۱
آیا در نسخه های قدیمی دیوان وحشی "سد" آمده است یا صد؟